مي دوني يه روز نشستم و نوشتم ...
خدايا ميخوام باهات حرف بزنم ...
آره ...
خودت ...
هرکسي دوست داشت بشنوه ...
مهم نيست ...
خدايا تو که توي آسموني ...
و از کهکشان به ما نزديکتر ...
خدايا ازت دلگيرم ...
خدايا بسم نبود ؟ نه ؟
اون تابستوني که نميتونستم راه برم و نزديک بود
مجبور بشم يه عمر روي ويلچير بشينم بسم نبود ؟ نه ؟
يا اون سه ماهي که تو بيمارستان بودم و هر روز يه تشخيصي ميدادن ...
بسم نبـــــــــــــود ؟
يا اين معده درد هميشگي و عوارض داروها ... هنوزم بسم نيست ؟ کمه ؟
جسمم رو که داغون کردي ...
روحم هم نميخواي سالم بذاري ؟
دوست داري ؟
قشنگه ؟
خدايا چند بار خواستي روح من رو از بدنم بيرون بکشي ...
که فقط خودم و خودت مي دونيم ...
ولي اينکارو نکردي ...
همين پريشب ... که کنار خيابون از هوش رفتم ...
هيچي نبود جز سياهي ...
کاشکي ديگه بهوش نميومدم ...
خسته شدم ...
خسته ...
فهميدي که نتونستم ...
ميدوني که نميتونم ...
کمکم کن ...
فقط براي همين يه بار ...
ولي ميدوني ...
خدا انقدر ها هم که ميگي مغرور نيست ...
ميدونم برات سخته ...
اما باور کن که اون الان اوجاست .
فقط براش دعا کن .
دعا کن که خوشحال باشه ...
ميدونم دلت برات تنگ ميشه ..
من هم صداش همش تو گوشمه .
ولي چه کاري از دستمون بر مياد .
ولي اگه ناراحت باشي اونم غصه ميخوره ... تو که نمي خواي .. نه ؟